فروکوفتن. بر روی چیزی زدن: مار است عدوی تو، سرش خرد فروکوب فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار. فرخی. گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده بی گمان روزی فروکوبد سرش را آسیا. ناصرخسرو. گرد از سر این نمد فروروب پایی بسر نمد فروکوب. نظامی. ، نواختن طبل و جز آنرا: طبلها فروکوبند و از جای خویش نجنبند. (فارسنامۀابن بلخی). رجوع به فروکوفتن شود
فروکوفتن. بر روی چیزی زدن: مار است عدوی تو، سرش خرد فروکوب فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار. فرخی. گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده بی گمان روزی فروکوبد سرش را آسیا. ناصرخسرو. گرد از سر این نمد فروروب پایی بسر نمد فروکوب. نظامی. ، نواختن طبل و جز آنرا: طبلها فروکوبند و از جای خویش نجنبند. (فارسنامۀابن بلخی). رجوع به فروکوفتن شود
پایین کشیدن پایین انداختن، رکاب کشیدن حرکت کردن، بسر کشیدن نوشیدن شراب و مانند آن، جذب کردن، یا دم در کشیدن ساکت شدن، محو کردن نابود ساختن، با سپاه حرکت کردن
پایین کشیدن پایین انداختن، رکاب کشیدن حرکت کردن، بسر کشیدن نوشیدن شراب و مانند آن، جذب کردن، یا دم در کشیدن ساکت شدن، محو کردن نابود ساختن، با سپاه حرکت کردن