جدول جو
جدول جو

معنی در کوبیدن - جستجوی لغت در جدول جو

در کوبیدن
(پَ کَ دَ)
در کوفتن. کوبیدن در. دق الباب کردن: مکوب در کسی را تا نکوبند درت را. (امثال و حکم). رجوع به در کوفتن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پا کوبیدن
تصویر پا کوبیدن
پا کوفتن، پا به زمین زدن، کنایه از رقص کردن، رقصیدن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ اَ تَ)
فروکوفتن. بر روی چیزی زدن:
مار است عدوی تو، سرش خرد فروکوب
فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار.
فرخی.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بی گمان روزی فروکوبد سرش را آسیا.
ناصرخسرو.
گرد از سر این نمد فروروب
پایی بسر نمد فروکوب.
نظامی.
، نواختن طبل و جز آنرا: طبلها فروکوبند و از جای خویش نجنبند. (فارسنامۀابن بلخی). رجوع به فروکوفتن شود
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ اَ تَ)
راه کوبیدن. طی طریق کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به راه کوفتن و راه کوبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ خوَر / خُرْ دَ)
کوشیدن:
آنانکه به کار عقل درمی کوشند
هیهات که جمله گاونر می دوشند.
خیام.
رجوع به کوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پا کوبیدن
تصویر پا کوبیدن
پا کوفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در پوشیدن
تصویر در پوشیدن
پوشیدن بتن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در کاویدن
تصویر در کاویدن
کاویدن، مناظره کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره کوبیدن
تصویر ره کوبیدن
طی طریق کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پایین کشیدن پایین انداختن، رکاب کشیدن حرکت کردن، بسر کشیدن نوشیدن شراب و مانند آن، جذب کردن، یا دم در کشیدن ساکت شدن، محو کردن نابود ساختن، با سپاه حرکت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره کوبیدن
تصویر ره کوبیدن
((رَ. دَ))
طی طریق کردن
فرهنگ فارسی معین